|
|
هوا بارونی بود...اون روز امتحان داشنم(زیست سوم)...از پله های ساختمون داشتم میومدم پایین...تا اینکه دیدم صاحب خونمون(حدودا 60 ساله!!1) داره ماشینشو از پارکینگ می بره بیرون...داشت پیاده می شد که درو ببنده...منم حس کمک و جوانمردی بهم دست داد...گفتم حاج آقا من می بندم...هیچی دیگه پیاده نشد...دیدم که درو نمیتونم ببندم..اصلا حرکت نمیکرد..یعنی این قدر خیت نشده بودم تو عمرم...آخرش هم خودش پیاده شدو درو بست...منم گفتم شرمنده حاج آقا....
من :(
صابخونه :{
در :)
استیو جابز :O
*******************************************
داداشه من بچه که بودخیلی غیرتی بود...
یه سال تولدم بود کیک سفارش داده بودیم..داداشم رفت کیک وبگیره یارو بهش گفته بوده رو کیک بنویسم چی؟؟اسمشو بگو...
اینم واسه این که یه غریبه!!!!!!!!!!اسمه منو نفهمه گفته بوده:بنویس میلادجان تولدت مبارک.....
اغا کیک و اورد دیدم روش نوشته میلادجان.....
مامانم اینا که پوکیدن ازخنده....
ولی خودم انقد ضدحال خوردم انقد ضدحال خوردم .....
بدشرایطی بود...هععععععععییییی
نظرات شما عزیزان:
|
یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, |
|
|
|